و فاطمه به فتنه هایی می اندیشید که بیرون از خانه در کمین او بود. بوی دود می آمد و کسی به در کوبید. فاطمه به کودکی که در شکم داشت اندیشید و به در که داشت شکاف بر می داشت. در را گرفته بود تا دشمن نتواند بازش کند. خانه فاطمه جای دشمن نبود و در، بر پهلویش شکست…. با فریاد فاطمه، پرنده ها به هوا برخاستند، درختها از شرم سر فرود آوردند و دلهای سنگ، اما نلرزید. علی از خشم رو در روی آنان ایستاد: «قسم به خدایی که محمد را به پیامبری برگزید، اگر مأمور به صبر و سکوت نبودم، شما را به حال خود نمی گذاشتم تا این چنین حرمت پیامبر را لگدمال کنید.» و علی را بردند، با طنابی بر گردن و صدای فاطمه بود که می گفت: «او را نبرید، رهایش کنید.» تازیانهها بر پهلوی او نشست و فاطمه از درد بر روی زمین، در خود، شکست…… علی را به سقیفه بردند، برای بیعت. علی فریاد می زد: «بیعت نمی کنم که خلافت نه حق شما که حق نزدیکان پیامبر است. بیعت نمی کنم که کسی نزدیکتر از من به پیامبر نبوده و نیست. بیعت نمی کنم که…. و نگاهش در نگاه رنج دیده فاطمه نشست. فاطمه که نه توان راه رفتن داشت و نه توان ایستادن. فاطمه که رنج هزار زخم با او بود. پس رو به دشمنان کرد و گفت: «به خدا قسم اگر علی را رها نکنید فریاد می کشم و نفرینتان می کنم که من فرزند پیامبرم.»