زندگی مان به خوبی می گذرد. دستهایمان خالی است؛ اما دلهایمان از ایمان به خدا گرم. پدرم هر روز به دیدارمان می آید و دل ما در دیدگان او، خداوند را می بیند، او که می آید خانه مان عطرآگین می شود. دستهایم از سنگ آسیا ترک ترک خورده اند، همچون لباس کهنه ام که دهها وصله دارد. در این خانه گِلی، اما محبتی موج می زند که آن را با هزار کنیز معامله نمی کنم. علی شیر میدان است و مرد خانه، هر وقت که باشد، گوشه ای از کار را می گیرد. دستهایم را که می بیند، اشک در چشمهایش حلقه می زند، دستهایم را پشتم، پنهان می کنم تا رضایت چشمهایم، غم دلش را به دور دستها ببرد، به جایی که دیگر چشم من سوی دیدنش را ندارد. پدرم می گوید: «نه آنکه ندانم سختی می کشید، اما شما اهل بیت من هستید. در جایی که مردان فقیر در گوشه و کنار مدینه، روی ریگ سوزان می خوابند، شایسته اهل بیت من نیست که کنیزی اختیار کند. داروی درد شما دعاست. هرگاه خسته شدید، 34 بار خدا را به بزرگی یاد کنید، 33 بار به پاکی و 33 بار نیز شکرش گویید تا رنجتان کمتر شود.»