وقتی به دنیا آمدم، پدرم می خندید. پیشانیام را بوسید و در آغوشم گرفت. در گوش راستم اذان گفت و در گوش چپم اقامه و مرا به سینه فشرد و نامم را تکرار کرد: «فاطمه، تو را فاطمه زهرا می نامم چون تو و شیعیانت از آتش دوزخ در امان خواهید بود. چون تو، همچون ستاره ای درخشنده هستی بر صفحه سیاه آسمان؛ و ره گم کردگان با تو راه می جویند. تو را فاطمه می نامم تویی که با شادیات، شاد می شوم و با غمت، غمگین.» و شنیدم باد در گوشش خواند: «انا اعطیناک الکوثر…» باد صورتم را نوازش کرد. مرا از دستهای پدر گرفت و در آغوش مادر جای داد. من در آغوش مادرم بودم و از بوسههای او سیراب میشدم.